شماره ٣٦٥: هرگز بود به شوخي چشم تو عبهري

هرگز بود به شوخي چشم تو عبهري
يا راست تر ز قد تو باشد صنوبري
يا داشت خوبتر ز تو معشوق، عاشقي
يا زاد شوخ تر ز تو فرزند، مادري
گر بگذرم به کوي تو روزي هزار بار
بينم نشسته بر سر کويت مجاوري
يا دست بر دلي ز تو يا پاي در گلي
يا باد در کفي ز تو يا خاک بر سري
کردي ز بيدلي تو مرا در جهان سمر
ني بي دلي است چون من و ني چون تو دلبري
ني چون من است در همه عالم ستم کشي
ني چون تو هست در همه گيتي ستم گري
پران شود ز زير کله زاغ زلف تو
تا بر پرد ز بر دل من چون کبوتري
زان زلف عنبرينت رخم چنبري شود
تا پشت من خميده شود همچو چنبري
گفتي چرا کشي سر زلف معنبرم
گويم که سازمش ز دل خويش مجمري
گوئي که شکر منت آيد به آرزو
گويم حديث در دهنت باد شکري