شماره ٣٦٣: زين نيم جان که دارم جانان چه خواست گوئي

زين نيم جان که دارم جانان چه خواست گوئي
کرد آنچه خواست با دل از جان چه خواست گوئي
چشم کمان کش او ترکي است ياسج افکن
چون صبر کرد غارت ز ايمان چه خواست گوئي
در وعده خورد خونم پس داد وعده کژ
زان خون که نيست چندين، چندان چه خواست گوئي
چون بلبلم بر آتش نعره زنان و سوزان
کز زيره آب دادن جانان چه خواست گوئي
هجرانش آتش غم در کشت عمر من زد
زين کشت زرد عمرم هجران چه خواست گوئي
گفتم رسم به وصلت مژگان بر ابروان زد
زين بر زدن به ابرو مژگان چه خواست گوئي
من سر نهم به پايش او روي تابد از من
من پشت دست خايم کو زان چه خواست گوئي
طوفان آب و آتش بر باد داد خاکم
زين هست و نيست موئي طوفان چه خواست گوئي
محرم نزاد دوران ور زاد کشت خيره
زين خيره کشتن آوخ دوران چه خواست گوئي
زان همدمان يک دل يک نازنين نمانده است
اين دور بي وفايان ز ايشان چه خواست گوئي
خاقانيا دلت را ز افغان چه حاصل آيد
چون دل نيافت دارو ز افغان چه خواست گوئي
شروان ز باغ سلوت بس دور کرد ما را
زين دور کردن ما شروان چه خواست گوئي