شماره ٣٦٠: خود لطف بود چندان اي جان که تو داري

خود لطف بود چندان اي جان که تو داري
دارند بتان لطف نه چندان که تو داري
بر مرکب خوبي فکني طوق ز غبغب
دستارچه زان زلف پريشان که تو داري
بالله که عجب نيست گر از تابش غبغب
زرين شود آن گوي گريبان که تو داري
بر شکرت از پر مگس پرده چه سازي
اي من مگس آن شکرستان که تو داري
گفتي که برو گر مگسي برننشيني
هم مورچه ام بر سر آن خوان که تو داري
مژگانت مرا کشت که يک موي نيازرد
وين نيست عجب زان سر مژگان که تو داري
بگشاي به دندان گره از رشته جانم
تا درد چنم زان سر دندان که تو داري
گفتي که چه سر داري در عشق نگوئي
دارم سر پاي تو به آن جان که تو داري
بردي دل خاقاني از آن سان که تو داني
ميدار به زنهارش از آن سان که تو داري