شماره ٣٥٩: به خرد راه عشق مي پوئي

به خرد راه عشق مي پوئي
به چراغ آفتاب مي جوئي
تو هنوز ابجد خرد خواني
وز معماي عشق مي گوئي
مرد کامي و عشق مي ورزي
در زکامي و مشک مي پوئي
زلف جانان ترازوي عشق است
رنگ خالش محک دل جوئي
جو زرين شدي ز آتش عشق
سرخ شو گر در اين ترازوئي
ورنه رسوا شوي به سنگ سياه
از سپيدي رسد سيه روئي
بر محک بلال چهره زرست
بولهب روي به ز نيکوئي
خون بکري کجاست گر دادي
گريه و ديده را زناشوئي
به وفا جمع را چو صابون باش
نيست گردي چو گردها شوئي
بس کن از جان خشک خاقاني
که نه بس صيد چرب پهلوئي