شماره ٣٥٨: دلم که مرغ تو آمد به دام باز گرفتي

دلم که مرغ تو آمد به دام باز گرفتي
نه خاک تو شدم از من چه گام باز گرفتي
مرا به نيم کرشمه تمام کشتي و آنگه
نظر ز کام دل من تمام باز گرفتي
سه بوسه خواستم از تو ز من دو اسبه برفتي
چو وقت خون من آمد لگام باز گرفتي
مترس ماه نگيرد، گرم نمائي ياري
خبر فرستي اگرچه سلام باز گرفتي
خيال تو ز تو طيره خجل خجل به من آمد
ز شرم آنکه ز کويم خرام باز گرفتي
مرا خيال تو بالله که غم گسارتر از توست
خيال باز مگير ار پيام باز گرفتي
دلي است بر تو مرا وام و جان وظيفه بر آن لب
وظيفه چشم چه دارم که وام باز گرفتي
شگرف عاشق خاقانيم تو نام نهادي
ز من چه ننگ رسيدت که نام بازگرفتي