شماره ٣٥٧: بانگ آمد از قنينه کآباد بر خرابي

بانگ آمد از قنينه کآباد بر خرابي
درياب کار عشرت گر مرد کار آبي
زان پيش کز دو رنگي عالم خراب گردد
ساقي برات ما ران بر عالم خرابي
گفتي من آفتابم بر رخنه بيش تابم
بس رخنه کرديم دل، در دل چرا نتابي
از افتاب ديدي بر خاک بوسه دادن
کو بوسه کآخر ار من خاک تو آفتابي
دانم که دردت آيد از شهد لب گزيدن
باري کم از مزيدن چون گاز برنتابي
ز آن زلف عيسوي دم داغ سگيم بر نه
نقش صليب برکش چون داغ گرم تابي
خاقاني است و جاني يک باره کشته از غم
پس چون دوباره کشتي آنگه کجاش يابي
او راست طالع امروز اندر سخن طرازي
چون خسرو اخستان را در مالک الرقابي