شماره ٣٥٥: خاک توام مرا چه خوري خون به دوستي

خاک توام مرا چه خوري خون به دوستي
جان مني مرا مکش اکنون به دوستي
اي تازه گل که چون ملي از تلخي و خوشي
چند از درون به خصمي و بيرون به دوستي
ماني به ماه نو که بشيبم چو بينمت
چون شيفته شوم کني افسون به دوستي
خونم همي خوري که تو را دوستم بلي
ترک اين چنين کند که خورد خون به دوستي
تو دشمني نه دوست که بر جان من کنند
ترکان غمزه تو شبيخون به دوستي
سرهاي گردنان به شکر مي برد لبت
کان لب نهان کشي است چو گردون به دوستي
خاقاني از تو چشم چه دارد به دشمني
چون مي کني جفاي دگرگون به دوستي