شماره ٣٥١: درآ کز يک نظر جان تازه کردي

درآ کز يک نظر جان تازه کردي
بسا عشق کهن کان تازه کردي
چو مي در جان نشين تا غم نشاني
که چون مي مجلس جان تازه کردي
مي چون بوستان افروز ده زانک
سفال دل چو ريحان تازه کردي
خيالت در برم باغ طرب داشت
رسيدي ز آب حيوان تازه کردي
ز برق خنده هاي سر به مهرت
به مجلس بوسه باران تازه کردي
قيامت هاست در زلف تو پنهان
قيامت را به پنهان تازه کردي
به سيمين تخته و مشکين ده آيت
دبيران را دبستان تازه کردي
به جزعين پرده قيري عروسان
اميران را شبستان تازه کردي
شبانگه آفتاب آوردي از رخ
مرا عهد سليمان تازه کردي
سليمانم نه خاقاني که جانم
بدان داودي الحان تازه کردي