شماره ٣٤٨: ديدي که هيچگونه مراعات من نکردي

ديدي که هيچگونه مراعات من نکردي
در کار من قدم ننهادي به پاي مردي
زنگار غم فشاندي بر جانم و نديدي
کز چرخ لاجوردي دل هست لاجوردي
روز سياه کردي روزي ز روي حرمت
در روي تو نگفتم آخر که تو چه کردي
تا خون من چو آب نخوردي به نوک غمزه
در جستجوي کشتن من آب وانخوردي
گفتي که در نوردم يک باره فرش صحبت
فرش نگستريده ندانم که چون نوردي
پنداشتم که هستي درمان سينه من
پندار من غلط شد درمان نه اي، که دردي
خاقاني آن توست مکن غارت دل او
کز خانه صيد کردن داني که نيست مردي