شماره ٣٤٥: چه کردم کاستين بر من فشاندي

چه کردم کاستين بر من فشاندي
مرا کشتي و پس دامن فشاندي
جفا پل بود، بر عاشق شکستي
وفا گل بود، بر دشمن فشاندي
چو خورشيد آمدي بر روزن دل
برفتي خاک بر روزن فشاندي
لبالب جام با دو نان کشيد
پياپي جرعه ها بر من فشاندي
مرا صد دام در هر سو نهادي
هزاران دانه پيرامن فشاندي
تو را باد است در سر خاصه اکنون
که گرد مشک بر سوسن فشاندي
تو هم ناورد خاقاني نه اي ز آنک
سلاح مردمي از تن فشاندي