شماره ٣٤٤: گر زير زلف بند او باد صبا جا يافتي

گر زير زلف بند او باد صبا جا يافتي
صد يوسف گم گشته را در هر خمي وا يافتي
گر تن مقيمستي برش بي پرده ديدي پيکرش
در آتش جان پرورش باد مسيحا يافتي
گر دل خطي بنگاشتي زلف و لبش پنداشتي
هم عقد پروين داشتي هم طوق جوزا يافتي
گر شانه در زلف آردي از شانه دلها باردي
ور آينه برداردي آئينه جان ها يافتي
گر ديده ديدي درگهش خونابه بگرفتي رهش
بودي که روزي ناگهش ار خصم تنها يافتي
در بار مي در پاي او، از ديده هم بالاي او
گر در جوار راي او دل صدر والا يافتي
گر عاشقان محرمش کس عرض کردي بر غمش
هر ذره را در عالمش خاقاني آسا يافتي