شماره ٣٣٨: چه کرده ام که مرا پايمال غم کردي

چه کرده ام که مرا پايمال غم کردي
چه اوفتاده که دست جفا برآوردي
به نوک خار جفا خستيم نيازردم
چو برگ گل سخني گفتمت بيازردي
مرا به نوک مژه غمزه تو دعوت کرد
بخورد خونم و گفتا برو نه در خوردي
به حق غمزه شوخ تو در رسم ليکن
زمردي است مرا صبر نه ز نامردي
به ره چو پيش تو باز آيم و سلام کنم
به سرد پاسخ گوئي عليک و برگردي
بسوختي تر و خشک مرا به پاسخ سرد
که ديد هرگز سوزنده اي به اين سردي
مرا نگوئي کاخر به جاي خاقاني
دگر چه خواهي کردن که کردني کردي