شماره ٣٣٣: تا بيش دل خراب داري

تا بيش دل خراب داري
دل بيش کند ز جان سپاري
اي کار مرا به دولت تو
افتاد قرار بي قراري
دل خوش کردم چنين که داني
تن دردادم چنان که داري
يک ناخن کم نمي کني جور
تا خون دلم به ناخن آري
جان کاهي و اندهان فزائي
سيبي به دو کرده روزگاري
آوازه فراخ شد به عالم
درگاه تو را به تنگ باري
هر لحظه کشي ز صف عشاق
چندان که به دست چپ شماري
اين باقي عمر با تو باشم
کز عمر گذشته يادگاري
خاک در تو رساند آخر
خاقاني را به تاجداري