شماره ٣٢٦: اي سرو غنچه لب ز گلستان کيستي

اي سرو غنچه لب ز گلستان کيستي
وي ماه روز وش ز شبستان کيستي
با لعل نيم ذره خندان چو آفتاب
سايه نشين ديده گريان کيستي
اي آيتي که سجده کنم چون رسم به تو
گويي کز ايزد آمده در شان کيستي
پشت من از زبان شکسته شکست خورد
خردي هنوز طفل زبان دان کيستي
مهري نه بر زبانت و مهري نه بر دلت
بي شرم کودکي ز دبستان کيستي
چون شانه سر است گل آلود پاي دل
جوياي آنکه آينه جان کيستي
دوشت نياز اين جگر سوخته نبود
امشب به وعده دل بريان کيستي
خاکي دلم در آتش و خون آب مي شود
تا تو کجائي امشب و مهمان کيستي
از ديده جرعه دان کنم از رخ نمک ستان
تا نوش جام و خوش نمک خوان کيستي
محراب جان مايي ازين مايه آگهم
آگه نيم که صورت ايوان کيستي
بر هر صفت که داري خاقاني آن توست
اي از صفت برون شده تو آن کيستي