شماره ٣٢٤: شوريده کرد ما را عشق پري جمالي

شوريده کرد ما را عشق پري جمالي
هر چشم زد ز دستش داريم گوشمالي
زنجير صبر ما را بگسست بند زلفي
بازار زهد ما را بشکست عشق خالي
با سرکشي که دارد خوئي چه تندخوئي
الحق فتاد ما را حالي چه صعب حالي
امروز پيشم آمد نالان و زار و گريان
حالي بسوخت جانم کردم ازو سؤالي
گفتم که اي نگارين اين گريه بر چه داري
گفتا که بي جمالت روزي بود چو سالي
يارب چه صورت است آن کز پرتو جمالش
هر ديده اي به رنگي بيند ازو خيالي
خاقاني آفرين گوي آن را کز آب و خاکي
اين داندآفريدن سبحانه تعالي