شماره ٣١٤: اي چشم پر خمارت دلها فگار کرده

اي چشم پر خمارت دلها فگار کرده
وي زلف مشک بارت جان ها شکار کرده
از روي همچو حورت صحرا چو خلد گشته
وز آه عاشقانت دريا بخار کرده
يک وعده در دو ماهم داده که مي بيايم
چاکر به انتظارت دو چشم چار کرده
مژگان پر ز کينت در غم فکنده دل را
لب هاي شکرينت غم خوش گوار کرده
زان زلف اژدهاوش نيشي زده چو کژدم
هرگز که ديد کژدم بر شکل مار کرده
دل را کمند زلفت از من کشان ببرده
در پيچ عنبرينت آن را فسار کرده
از سينه و دو ديده رفت اين دل رميده
در زلف بي قرارت شب ها قرار کرده
پشت در تو هر شب خاقاني از هوايت
دو چشم نرگسين را خونابه بار کرده