شماره ٣٠٨: اي از پي آشوب ما از رخ نقاب انداخته

اي از پي آشوب ما از رخ نقاب انداخته
لعل تو سنگ سرزنش بر افتاب انداخته
مه با خيال روي تو، گم گشته اندر کوي تو
شب با جمال موي تو، مشکين حجاب انداخته
اي عاقلان را بارها بر لب زده مسمارها
وي خستگان را خارها در جاي خواب انداخته
اي کرده غارت منزلم آتش زده آب و گلم
زلف تو در حلق دلم مشکين طناب انداخته
زان نرگس جادو نسب جان مرا بگرفته تب
خواب مرا هم نيم شب بسته به آب انداخته
دل بر خسي بگماشتي کز خاک ره برداشتي
خاکي دلم بگذاشتي در خون ناب انداخته
چون چنگ خود نوحه کنان مانند دف بر رخ زنان
وز ناي حلق افغان کنان بانگ رباب انداخته
ز آسيب دست دلبرش نيلي شده سيمين برش
سيارها نيلوفرش بر افتاب انداخته
اي خوش بتو ايام ما بر دفتر تو نام ما
مدح تو اندر کام ما ذوق شراب انداخته
خاقاني دل سوخته با جور توست آموخته
در دل عنا افروخته، جان در عذاب انداخته