شماره ٣٠٧: در دستت اوفتادم چون مرغ پر بريده

در دستت اوفتادم چون مرغ پر بريده
در پيشت ايستادم چون شمع سر بريده
چشم از تو مي بدزدم پيش رقيب گويي
چشم بدم که ماندم از تو نظر بريده
از تيغ بي وفايي بيني چو برنشيني
حلق هزار خلقي بر رهگذر بريده
ديدي که تير غازي مويي چگونه برد
اي تو ميان جانم زان زارتر بريده
پيمان مهر بسته هم در زمان شکسته
پيوند وصل داده هم بر اثر بريده
جان من از خيالت در عالم وصالت
هردم هزار منزل راه خطر بريده
در سايه رکابت دلها ببين فتاده
بر پايه سريرت سرها نگر بريده
خاقاني از هوايت در حلقه ملامت
زنجيرها گسسته وز يکدگر بريده