شماره ٢٩٩: پشت پايي زد خرد را روي تو

پشت پايي زد خرد را روي تو
رنگ هستي داد جان را بوي تو
گشته چون من کشته اي زنار دار
جان عيسي در صليب موي تو
از پي خون ريز جان خاکيان
شهربندي شد فلک در کوي تو
ديده کافوري و جان قيري کند
در سيه کاري سپيدي خوي تو
از دلت ترسم به گاه صلح از آنک
سر به شکر مي برد جادوي تو
بنده دندان خويشم کو به گاز
نقش ياسين کرد بر بازوي تو
دربدر هر ماه چون گردد قمر
ديده شايد آن هلال ابروي تو
آهوي تاتار را سازد اسير
چشم جادوخيز و عنبر موي تو
جان خاقاني تو داري اينت صيد
چرب پهلويي هم از پهلوي تو