شماره ٢٩٨: چه کرده ام بجاي تو که نيستم سزاي تو

چه کرده ام بجاي تو که نيستم سزاي تو
نه از هواي دلبران بري شدم براي تو
مده به خود رضاي آن که بد کني بجاي آن
که با تو داشت راي آن که نگذرد ز راي تو
دل من از جفاي خود ممال زير پاي خود
که بدکني بجاي خود که اندر اوست جاي تو
مکن خراب سينه ام، که من نه مرد کينه ام
ز مهر تو بري نه ام، به جان کشم جفاي تو
مرا دلي است پر زخون ببند زلف تو درون
پناه مي برم کنون به لعل جان فزاي تو
مرا ز دل خبر رسد، ز راحتم اثر رسد
سحرگهي که در رسد نسيم دل گشاي تو
رخ و سرشک من نگر که کرده اي چو سيم و زر
تبارک الله اي پسر قوي است کيمياي تو
نه افضلم تو خوانده اي، به بزم خود نشانده اي
کنون ز پيش رانده اي، تو داني و خداي تو