شماره ٢٨٤: اي باد بوي يوسف دلها به ما رسان

اي باد بوي يوسف دلها به ما رسان
يک نوبر از نهال دل ما به ما رسان
از زلف او چو بر سر زلفش گذر کني
پنهان بدزد موئي و پيدا به ما رسان
با خويشتن ببر دل ما کز سگان اوست
امشب به داغ او کن و فردا به ما رسان
گر آفتاب زردي از آن سو گذشته اي
پيغام آن ستاره رعنا به ما رسان
اي نازنين کبوتر از اينجاست برج تو
گر هيچ نامه آري از آنجا به ما رسان
اي هدهد سحر گهي از دوست نامه اي
بستان ببند بر سر و عمدا به ما رسان
با دوست خلوه کن دو بدو و آنچه گفته ايم
يک يک بگوي و پاسخ آن را به ما رسان
ما را مراد ازين همه يا رب وصال اوست
يارب مراد يارب ما را به ما رسان
خاقاني ايم سوخته عشق وامقي
عذرا نسيمي از بر عذرا به ما رسان