شماره ٢٨١: آب و سنگم داد بر باد آتش سوداي من

آب و سنگم داد بر باد آتش سوداي من
از پري روئي مسلسل شد دل شيداي من
نيستم يارا که يارا گويم و يارب کنم
کآسمان ترسم به درد يارب و ياراي من
دود آهم دوش بابل را حبش کرده است از آنک
غارت هاروتيان شد زهره زهراي من
شب زن هندوي و جانم جوجو اندر دست او
جو به جو مي ديد شب حال دل رسواي من
هر زن هندو که او را دانه بر دست افکنم
دانه زن بيدانه بيند خرمن سوداي من
چون ببارم اشک گرم، آتش زنم در عالمي
شعر خاقاني است گوئي اشک آتش زاي من