شماره ٢٧٩: رخش حسن اي جان شگرفي را به ميدان درفکن

رخش حسن اي جان شگرفي را به ميدان درفکن
گوي کن سرها و گوها را به چوگان درفکن
عشق را گه تاج ساز و بر سر عشاق نه
زلف را گه طوق کن در حلق مردان درفکن
عالمي از عشقت اي بت سنگ بر سر مي زنند
زينهار اي سيم گون گوي گريبان درفکن
نيکوان خلد بالاي سرت نظاره اند
يک نظر بنماي و آشوبي در ايشان درفکن
تن که باشد تا به خون او کني آلوده تيغ
زور با عقل آزماي و پنجه با جان درفکن
کفر و ايمان را بهم صلح است خيز از زلف و رخ
فتنه اي ساز و ميان کفر وايمان درفکن
آخر اي خورشيد خوبان مر تو را رخصت که داد
کز خراسان اندرآ، شوري به شروان درفکن
شايد ار سرنامه وصل تو نام ديگر است
مردمي کن نام خاقاني به پايان درفکن