شماره ٢٧٧: غصه آسمان خورم دم نزنم، دريغ من

غصه آسمان خورم دم نزنم، دريغ من
در خم شست آسمان بسته منم، دريغ من
چون دم سرد صبح دم کآتش روز بردهد
آتش دل برآورد دم زدنم، دريغ من
بين که پل جفا فلک بر دل من شکست و من
اين پل آب رنگ را کي شکنم، دريغ من
برکنم از زمين دل بيخ امل به بيل غم
خار اجل ز راه جان برنکنم، دريغ من
هستم باد گشته سر از پي نيستي دوان
هستي هر تنم ولي نيست تنم، دريغ من
ديده اي آنکه چون کند باد ز گرد پيرهن
بادم و گرد بيخودي پيرهنم، دريغ من
هر چه من آورم ز طبع آب حيات در دهن
تف دل آتش آورد در دهنم، دريغ من
آب ز چشمه خرد خوردم و پس ز بيم جان
سنگ به چشمه خرد درفکنم، دريغ من
جم صفتان ز خوان من ريزه چنند، پس چرا
موروش از ره خسان ريزه چنم، دريغ من
سنگ سياه کعبه را بوسه زده پس آنگهي
دست سفيد سفلگان بوسه زنم، دريغ من
تاجورم چو آفتاب اينت عجب که بي بها
بر سر خاک عور تن نور تنم، دريغ من
پيش حيات دوستان گر سپرم عجب تر آنک
کز پس مرگ دشمنان در حزنم، دريغ من
کو سر تيغ تا بدو باز رهم ز بند سر
کر جگر پر آبله چون سفنم، دريغ من
من چو گلم که در وطن خار برد عنان از آن
رستم و کوره سفر شد وطنم، دريغ من
چون به زبان من رود نام کرم ز چشم من
چشمه خون فرو دود بر ذقنم، دريغ من
چشم گريست خون و دل گفت که ياس من نگر
زانکه خزان وصل را ياسمنم، دريغ من
آه برآمد از جهان گفت مرا که ريگ خور
نيست گياهي از کرم در چمنم دريغ من