شماره ٢٧٢: دلا زارت برون نتوان نهادن

دلا زارت برون نتوان نهادن
قدم در موج خون نتوان نهادن
بر اسب عمر هراي جواني است
بر او زين سرنگون نتوان نهادن
تو را هر دم غم صد ساله روزي است
ذخيره زين فزون نتوان نهادن
به کتف عمر ميکش بار محنت
که بر دهر حرون نتوان نهادن
به نامت چون توان کرد ابلقي را
که داغش بر سرون نتوان نهادن
در اين منزل رصد جهان مي ستاند
گنه بر رهنمون نتوان نهادن
خراب است آن جهان کاول تو ديدي
اساسي نو کنون نتوان نهادن
به صد غم ريسمان جان گسسته است
غمي را پنبه چون نتوان نهادن
دلي کز جنس برکندي نگهدار
که بر ناجنس و دون نتوان نهادن
سرت خاقانيا در بيم راهي است
کز آنجا پي برون نتوان نهادن