شماره ٢٦٨: ز باغ عافيت بوئي ندارم

ز باغ عافيت بوئي ندارم
که دل گم گشت و دل جويي ندارم
بنالم کآرزوبخشي نديدم
بگريم کآشنارويي ندارم
برانم بازوي خون از رگ چشم
که با غم زور بازويي ندارم
فلک پل بر دلم خواهد شکستن
کز آب عافيت جويي ندارم
بسازم مجلسي از سايه خويش
که آنجا مجلس آشويي ندارم
چه پويم بر پي مردان عالم
کز آن سر مرحباگويي ندارم
بهر مويي مرا واخواست از کيست
که اينجا محرم مويي ندارم
گر از حلواي هر خوان بي نصيبم
نه سکباي هر ابرويي ندارم
در اين عالم که آب روي من رفت
بدان عالم شدن رويي ندارم
من آن زن فعلم از حيض خجالت
که بکري دارم و شويي ندارم
نه خاقاني من است و من نه اويم
که تاب درد چون اويي ندارم