شماره ٢٦٥: تو را در دوستي رائي نمي بينم، نمي بينم

تو را در دوستي رائي نمي بينم، نمي بينم
چو راز اندر دلت جائي نمي بينم، نمي بينم
تمنا مي کنم هر شب که چون يابم وصال تو
ازين خوشتر تمنائي نمي بينم، نمي بينم
به هر مجلس که بنشيني توئي در چشم من زيرا
که چون تو مجلس آرائي نمي بينم، نمي بينم
به هر اشکي که از رشکت فرو بارم به هر باري
کنارم کم ز دريائي نمي بينم، نمي بينم
اگر تو سرو بالائي تو را من دوست مي دارم
که چون تو سرو بالائي نمي بينم، نمي بينم
نناليدم ز تو هرگز ولي اين بار مي نالم
که زحمت را محابائي نمي بينم، نمي بينم
در اين صحرا ز هر نقشي که چشم از وي برآسايد
بجز رويت تماشائي نمي بينم، نمي بينم
چگونه نغمه خاقاني نسازم عندليب آسا
چو او گل گلشن آرائي نمي بينم، نمي بينم
در اين ميدان جانبازان اگر انصاف مي خواهي
چو خاقانيت شيدائي نمي بينم، نمي بينم