شماره ٢٦٤: تا من پي آن زلف سرافکنده همي دارم

تا من پي آن زلف سرافکنده همي دارم
چون شمع گهي گريه و گه خنده همي دارم
گه لوح وصالش را سربسته همي خوانم
گه پاس خيالش را شب زنده همي دارم
سلطان جمال است او من بر در ايوانش
تن خاک همي سازم جان بنده همي دارم
تا کرد مرا بسته بادام دو چشم او
چون پسته دل از حسرت آکنده همي دارم
جان تحفه او کردم هم نيست سزاي او
زين روي سر از خجلت افکنده همي دارم
بر حال گذشته ما هرگز نکني حسرت
اميد به الطافش آينده همي دارم
از مصحف عشق او فال دل خاقاني
گر خود به هلاک آيد فرخنده همي دارم