شماره ٢٦١: نيم شب پي گم کنان در کوي جانان آمدم

نيم شب پي گم کنان در کوي جانان آمدم
همچو جان بي سايه و چون سايه بي جان آمدم
چون سگان دوست هم پيش سگان کوي دوست
داغ بر رخ، طوق بر گردن خروشان آمدم
کوي او جان را شبستان بود زحمت برنتافت
سايه بر در ماند چون من در شبستان آمدم
آتش رخسار او ديدم سپند او شدم
بي من از من نعره سر برزد پشيمان آمدم
با چراغ آسان نشايد بر سر گنج آمدن
من چراغ آه چون بنشاندم آسان آمدم
سوزن مژگانش از ديباي رخسارش مرا
خلعتي نو دوخت کو را دوش مهمان آمدم
دوست جام مي کشيد و جرعه ها بر من فشاند
خاک او بودم سزاي جرعه ها زان آمدم
از حسودانش نينديشم که دارم وصل او
باک غوغاکي برم چون خاص سلطان آمدم
شام گه زين سرنه عاشق، کآستان بوسي شدم
صبح دم زان سر نه خاقاني، که خاقان آمدم