شماره ٢٥٩: يارب از عشق چه سرمستم و بي خويشتنم

يارب از عشق چه سرمستم و بي خويشتنم
دست گيريدم تا دست به زلفش نزنم
گر به ميدان رود آن بت مگذاريد دمي
بو که هشيار شوم برگ نثاري بکنم
نگذارم که جهاني به جمالش نگرند
شوم از خون جگر پرده به پيشش بتنم
يا مرا بر در ميخانه آن ماه بريد
که خمار من از آنجاست هم آنجا شکنم
صورت من همه او شد صفت من همه او
لاجرم کس من و ما نشنود اندر سخنم
نزنم هيچ دري تام نگويند آن کيست
چو بگويند مرا بايد گفتن که منم
نيم جان دارم و جان سايه ندارد به زمين
من به جان مي زيم و سايه جان است تنم
از ضعيفي که تنم هست نهان گشته چنانک
سال ها هست که در آرزوي خويشتنم
گر مرا پرسي و چيزي به تو آواز دهد
آن نه خاقاني باشد، که بود پيرهنم