شماره ٢٥٣: طبع تو دمساز نيست چاره چه سازم

طبع تو دمساز نيست چاره چه سازم
کين تو کمتر نگشت مهر چه بازم
تير جفايت گشاد راه سرشکم
تيغ فراقت دريد پرده رازم
از شب هجران بپرس تا به چه روزم
ز آتش سودا ببين که در چه گدازم
زهره آن نيستم که پاي تو بوسم
پس به چه دل دست سوي زلف تو يازم
باز نيازم به شاهد و مي و شمع است
هر سه توئي ز آن به سوي توست نيازم