شماره ٢٤٦: گر رحم کني جانا جان بر سرت افشانم

گر رحم کني جانا جان بر سرت افشانم
ور زخم زني دل را بر خنجرت افشانم
معلوم من از عالم جاني است، چه فرمائي
بر خنجر تو پاشم يا بر سرت افشانم
بر سوزن مژگانم صد رشته گهر دارم
در دامن تو ريزم يا در برت افشانم
آئي به کف آن خنجر چون چشم من از گوهر
من گوهر عمر خود بر گوهرت افشانم
گر گوهر جان خواهي هم در کمرت دوزم
ور دانه دل خواهي هم در برت افشانم
طاووس خودآرائي در زيور زيبائي
گر ديده قبول آيد بر زيورت افشانم
با من به سلام خشک اي دوست زبان ترکن
تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم
خاک در سلطان را افسر کن و بر سر نه
تا سر به کله داري بر افسرت افشانم
آن پيکر روحاني بنماي به خاقاني
تا ديده نوراني بر پيکرت افشانم