شماره ٢٤٤: مرا گوئي چه سر داري، سر سوداي او دارم

مرا گوئي چه سر داري، سر سوداي او دارم
به خاک پاي او کاميد خاک پاي او دارم
ازو تا جان اگر فرقي کنم کافر دلي باشد
من آنگه جاي او دانم که جان را جاي او دارم
گر او از لطف عام خود مرا مقبول خود دارد
نينديشم که چون خاصان قبول راي او دارم
اگر دل در غمش گم شد چه شايد کرد، گو گم شو
دل اينجا از سگان کيست تا پرواي او دارم
بن هر موي را گر باز پرسي تا چه سر دارد
ندا آيد که تا سر دارم اين سوداي او دارم
به جان او کزو جان را به درد اوست خرسندي
که جان داروي خويش از درد جان افزاي او دارم
شکارم کرد زلف او چو آتش سرخ رخ زانم
که در گردن کمند زلف دود آساي او دارم
اگر صد جان خاقاني به بالايش برافشانم
خجل باشم که اين خلعت نه بر بالاي او دارم