شماره ٢٤٢: به ميدان وفا يارم چنان آمد که من خواهم

به ميدان وفا يارم چنان آمد که من خواهم
ز ديوان هواکارم چنان آمد که من خواهم
ز دفتر فال اميدم چنان آمد که من جستم
ز قرعه نقش پندارم چنان آمد که من خواهم
مرا ياران سپاس ايزد کنند امروز کز طالع
به نام ايزد دل و يارم چنان آمد که من خواهم
چه نقش است اين که طالع بست تا بر جامه عمرم
طرازي کار زو دارم چنان آمد که من خواهم
چه دام است اين که بخت افکند کان آهوي شير افکن
به يک دم صيد گفتارم چنان آمد که من خواهم
مرا بر کعبتين دل سه شش نقش آمد از وصلش
زهي نقشي که اين بارم چنان آمد که من خواهم
دلا سر بر زمين دار و کله بر آسمان افشان
که آن ماه کله دارم چنان آمد که من خواهم
به باران مژه در ابر مي جستم وصالش را
کنون ناجسته دربارم چنان آمد که من خواهم
چه عذر آرم که بگشايم زبان بسته چون بلبل
که آن گل برگ بي خارم چنان آمد که من خواهم
از آن روي جهان دارد که چون عيسي است جان پرور
دواي جان بيمارم چنان آمد که من خواهم
صبوحي ساز خاقاني و کار آب کن يعني
که آب کار بازارم چنان آمد که من خواهم