شماره ٢٤١: نازي است تو را در سر، کمتر نکني دانم

نازي است تو را در سر، کمتر نکني دانم
دردي است مرا در دل، باور نکني دانم
خيره چه سراندازم بر خاک سر کويت
گر بوسه زنم پايت، سر برنکني دانم
گفتي بدهم کامت اما نه بدين زودي
عمري شد و زين وعده، کمتر نکني دانم
بوسيم عطا کردي، زان کرده پشيماني
داني که خطا کردي، ديگر نکني دانم
گر کشتنيم باري هم دست تو و تيغت
خود دست به خون من، هم تر نکني دانم
گه گه زني از شوخي حلقه در خاقاني
خانه همه خون بيني، سر درنکني دانم
هان اي دل خاقاني سر در سر کارش کن
الا هوس وصلش، در سر نکني دانم
گرچه به عراق اندر سلطان سخن گشتي
جز خاک در سلطان افسر نکني دانم