شماره ٢٤٠: کفر است راز عشقت پنهان چرا ندارم

کفر است راز عشقت پنهان چرا ندارم
دارم به کفر عشقت ايمان چرا ندارم
سوزي ز ساز عشقت در دل چرا نگيرم
رمزي ز راز مهرت در جان چرا ندارم
آتش به خاک پنهان دارند صبح خيزان
من خاک عشقم آتش پنهان چرا ندارم
عيد است اين که بر جان کشتن حواله کردي
چون کشتني است جانم، قربان چرا ندارم
ني کم سعادت است اين کامد غم تو در دل
چون دل سراي غم شد شادان چرا ندارم
تا خود پرست بودم کارم نداشت سامان
چون بي خودي است کارم سامان چرا ندارم
مهتاب را به ويران رسم است نور دادن
پس من سراچه جان ويران چرا ندارم
ريحان هر سفالي پيداست آن من کو
من دل سفال کردم ريحان چرا ندارم
خاقانيم نه والله سيمرغ نيست هستم
پس هست و نيست گيتي يکسان چرا ندارم