شماره ٢٣٧: گفتم آه آتشين بس کن، نه من خاک توام

گفتم آه آتشين بس کن، نه من خاک توام
نه مسلسل هم چو آبم تا هوسناک توام
مهره افعي است آن لب زهر افعي باک نيست
اي گوزن آسا نه من زنده به ترياک توام
گفت هجرت تلخ وانگه خوش دلي آن من است
من به داغ اين حديث از خوي بي باک توام
بس که سربسته چو غنچه دردسر دارم چو بيد
چون شکوفه نشکفم کز سرو چالاک توام
خاک شهرت مي بري کاب و هوا نگزايدت
با خودم بر کاخر از روي هوا خاک توام
قفل مهر از سينه چون برداشتي خاقانيا
نه کليد گنج خانه خاطر پاک توام