شماره ٢٣٤: دل بشد از دست دوست را به چه جويم

دل بشد از دست دوست را به چه جويم
نطق فروبست، حال دل به چه گويم
نيست کسم غم گسار، خوش به که باشم
هست غمم بي کنار لهو چه جويم
چون به در اختيار نيست مرا بار
گرد سرا پرده مراد چه پويم
زخم بلا را چو کعبتين همه چشمم
زنگ عنا را چو آينه همه رويم
از در من عافيت چگونه درآيد
چون نشود پاي محنت از سر کويم
بس که شدم کوفته در آتش اندوه
گوئي مردم نيم که آهن و رويم
تيره شد آبم ز بس درنگ در اين خاک
کاش اجل سنگ بر زدي به سبويم
بخت ز من دست شست شايد اگر من
نقش اميد از رخ مراد بشويم
چون دل خود را به غم سپارم ازين روي
دشمن خاقانيم مگر که نه اويم