شماره ٢٣٣: يک نظر دوش از شکنج زلف او دزديده ام

يک نظر دوش از شکنج زلف او دزديده ام
زير هر تار صد شکنجي جهان جان ديده ام
دوش از آن سودا که جانم ز آن ميان گوئي کجاست
مرغ و ماهي آرميد و من نياراميدم
بي ميانجي زبان و زحمت گوش آن زمان
لابه ها بنموده ام لبيک ها بشنيده ام
گوهري کز چشم من زاد آفتاب روي تو
هم به دست اشک در پاي غمش پاشيده ام
از نحيفي همچو تار رشته ام در عقد او
لاجرم هم بستر اويم وز او پوشيده ام
گرچه آن خوش لب جهان خرمي را برفروخت
من به دندان محنت او را به جان بخريده ام
او مرا بي زحمت من دوست دارد زين قبل
دشمن خاقانيم تا مهر او بگزيده ام