شماره ٢٣٠: الصبوح اي دل که ما بزم قلندر ساختيم

الصبوح اي دل که ما بزم قلندر ساختيم
چون مغان از قله مي قبله اي برساختيم
شاهدان آتشين لب آب دندان آمدند
کاب کار و کار آبي را بهم درساختيم
خواجه جان گو مسلسل باش چون راهب که ما
ميرداد مجلس از زنار و ساغر ساختيم
کشتي مي داشت ساقي ما به جان لنگر زديم
گفتي از درياي هستي برگ معبر ساختيم
کشتي ما در گذشتن خواست از گيتي و ليک
هفته اي هم سوزن عيسيش لنگر ساختيم
آن زمان کز آتشين کوثر شديم آلوده لب
عنبرين دستارچه از زلف دلبر ساختيم
بر پري روي سليماني برافشانديم پاک
سبحه ها کز اشک داودي مزور ساختيم
غصه عالم نمي شايد فرو بردن به دل
زان به مي با عالم پاکش برابر ساختيم
خاک مجلس بود خاقاني به بوي جرعه اي
هم به بوي جرعه اي خاکش معطر ساختيم