شماره ٢٢٨: خون دلم مخور که غمان تو مي خورم

خون دلم مخور که غمان تو مي خورم
رحمي بکن که زخم سنان تو مي خورم
هر مي که ديده ريخت به پالونه مژه
ياد خيال انس رسان تو مي خورم
گفتي چه مي خوري که سفالين لبت پر است
درد فراق ناگذران تو مي خورم
اي ساقي فراق گراني همي برم
نوشي بزن سبک که گران تو مي خورم
طعنه زني مرا که غم جان همي خوري
جان آن توست من غم از آن تو مي خورم
هر دشمني که زهر دهد دوستکانيم
زهرش به ياد نوش لبان تو مي خورم
گفتي که از سگان کئي؟ از سگان تو
کآسيب دست سنگ فشان تو مي خورم
رنجه مکن زبانت به دشنام چون مني
حقا که من دريغ زبان تو مي خورم
بر دست تو چو تير تو لرزم ز چشم بد
هرگه که زخم تير و کمان تو مي خورم
مسمار بر لبم زدي و نعل بر جبين
پس ذم کني مرا که غمان تو مي خورم
من خاک پايم آب دهان ز آتش هوات
وانگه چو ناي دم ز دهان تو مي خورم
کافور دان شود ز دم سرد من فلک
از بس که دم ز غاليه دان تو مي خورم
بردي گمان که بر دل خاقاني اندهي است
من اندهش به بوي گمان تو مي خورم
خاک توام وليک چه خاکي که جرعه ريز
از جام شاه ملک ستان تو مي خورم