شماره ٢٢٧: دردي که مرا هست به مرهم نفروشم

دردي که مرا هست به مرهم نفروشم
ور عافيتش صرف دهي هم نفروشم
بگداخت مرا مرهم و بنواخت مرا درد
من درد نوازنده به مرهم نفروشم
اي خواجه من و تو چه فروشيم به بازار
شادي بفروشي تو و من غم نفروشم
رازي که چو ناي از لب ياران ستدم من
از راه زبان بر دل همدم نفروشم
آري منم آن ناي زبان گم شده کاسرار
الا ز ره چشم به محرم نفروشم
چون ناي شدم سر چو زبان گم شده خواهم
تا پيش ز کس دم نخرم دم نفروشم
من نيست شدم نيست شدن مايه هستي است
اين نيست به هستي ابد کم نفروشم
کو تيغ که مفتاح نجات است سرم را
کان تيغ به صد تاج سر جم نفروشم
لب خنده زنان زهر سر تيغ کنم نوش
زهري که به صد مهره ارقم نفروشم
دستار به سرپوش زنان دادم و حقا
کآنرا به بهين حله آدم نفروشم
زان مقنعه کان شاه به بهرام فرستاد
يک تار به صد مغفر رستم نفروشم
زين خام که دارد جگر پخته تريزش
پرزي به هزار اطلس معلم نفروشم
اين يک شبه خلوت که به هر هفته مرا هست
حقا که به شش روز مسلم نفروشم
گفتي نکني خدمت سلطان، نکنم ني
يک لحظه فراغت به دو عالم نفروشم
گويند که خاقاني ندهد به خسان دل
دل کو سگ کهف است به بلعم نفروشم
بر کور دلان سوزن عيسي نسپارم
بر پرده دران رشته مريم نفروشم