شماره ٢٢٤: از هستي خود که ياد دارم

از هستي خود که ياد دارم
جز سايه نماند يادگارم
ور سايه ز من بريده گردد
هم نيست عجب ز روزگارم
چون يار ز من بريد سايه
چون سايه ز من رميد يارم
از هم نفسان مرا چراغي است
زان هيچ نفس زدن نيارم
زان بيم که از نفس بميرد
در کام نفس شکسته دارم
چون هم نفسي کنم تمنا
بر آينه چشم برگمارم
ترسم ز نفاق آينه هم
زان نتوانم که دم برآرم
خاقاني وار وام ايام
از کيسه عمر مي گزارم