شماره ٢١٩: در سينه نفس چنان شکستم

در سينه نفس چنان شکستم
کز ناله دل جهان شکستم
دل آتش غصه در ميان داشت
آب از مژه در ميان شکستم
بردم به سرشک خون شبيخون
تا لشکر شبروان شکستم
از ناله در آن گران رکابي
الحق سپه گران شکستم
از بس که زدم در سحرگاه
آخر در آسمان شکستم
بر مرده دلان به صور آهي
اين دخمه باستان شکستم
چو ناوکيان به ناوک صبح
در روي فلک کمان شکستم
با صف حواريان صفه
برخوان مسيح نان شکستم
هر خار که گلبن طمع داشت
در چشم نمک فشان شکستم
ديدم که زبان سگ گزنده است
دندان جفاش از آن شکستم
ترسم که برآرد آشکارا
آن دندان کز نهان شکستم
آب رخم آتش جگر برد
من پل همه بر زبان شکستم
من بودم و يک کليد گفتار
هم در غلق دهان شکستم
چون طبع طفيل آرزو بود
حاليش به امتحان شکستم
هر روز هزار تازيانه
بر طبع طفيل سان شکستم
روئين دژ آز را گشادم
و آوازه هفت خوان شکستم
خاقاني دل شکسته ام ليک
دل بهر خلاص جان شکستم