شماره ٢١٢: کو صبح که بار شب کشيدم

کو صبح که بار شب کشيدم
در راه بلا تعب کشيدم
صبرم نکشيد تا سحر زآنک
از موکب غم شغب کشيدم
جان هم نکشد به حيله تا روز
من تا به سحر عجب کشيدم
زنده به اميد صبح ماندم
تا صبح بدين سبب کشيدم
دارم ز خمار چشم ميگون
بي آنکه مي طرب کشيدم
صبحا به گلاب ژاله بنشان
اين درد سري که شب کشيدم
بر چرخ کمان کشيدم از دل
کز آتش دل لهب کشيدم
تيرم همه بر نشانه شد راست
هر چند کمان به چپ کشيدم
پر آبله شد لبم ز بس تف
کز سينه به سوي لب کشيدم
گويند لب تو را چه افتاد
اين عذر نهم که تب کشيدم
کردم طلب و نيافتم اهل
اکنون قدم از طلب کشيدم
خاقاني وار خط واخواست
بر عالم بوالعجب کشيدم