شماره ٢٠٩: خسته ام نيک از بد ايام خويش

خسته ام نيک از بد ايام خويش
طيره ام بر طالع پدرام خويش
از سپيدي کار طالع بخت را
بس سيه بينم زبان و کام خويش
دل سبوي غم تهي بر من کند
من ز خون دل کنم پر جام خويش
دل هم از من دوست گير است اي عجب
بر زبان غم دهد پيغام خويش
من به دندان گوشه دل چون خورم
کو چنان در گوشه ديد آرام خويش
دل نه پيکان است، هم خون است و گوشت
گوشت نتوان خوردن از اندام خويش
آسمان هردم کشد وانگه دهد
کشتگان را طعمه اجرام خويش
کلبه قصاب چند آرد برون
سرخ زنبوران خون آشام خويش
وام بستانم دهم خواهنده را
پس ز گنج غيب بدهم وام خويش
سايلان از من چنين خوش دل روند
من چنين ناخوش دل از ايام خويش
سايل ار خرم شود زاکرام من
من شوم خرم تر از اکرام خويش
از براي شادي سائل به رنگ
زعفران سازم رخ زرفام خويش
دانگي از خود باز گيرم بهر قوت
پس دهم ديناري از انعام خويش
کام من بالله که ناکام من است
تا به ناکامي برآرم کام خويش
دست همت بس فراخ آمد مرا
پاي همت تنگ دارم گام خويش
او به نسبت خوانده خاقاني مرا
من کنم خاقان همت نام خويش