شماره ١٧٩: دل ز گيتي وفاجويي ندارد

دل ز گيتي وفاجويي ندارد
که گيتي از وفا بويي ندارد
به دل جويان ندارد طالع ايام
چه دارد پس که دل جويي ندارد
وفا از شهربند عهد رسته است
که اينجا خانه در کويي ندارد
سلامت نزد ما دور از شما مرد
دريغا مرثيت گويي ندارد
جهان را معني آدم به جاي است
چه حاصل آدمي خويي ندارد
اگر صد گنج زر دارد چه حاصل
که سختن را ترازويي ندارد
مکش چندين کمان بر صيد گيتي
که چندان چرب پهلويي ندارد
نشايد شاهدي را کرم پيله
که بيش از چشم و ابرويي ندارد
چه بيني از عروسان بربري ناز
که الا فرق و گيسويي ندارد
بنازد بر جهان خاقاني ايراک
جهان امروز چون اويي ندارد
از آن در عده عزلت نشسته است
که از زن سيرتان شويي ندارد
که از سنجاب شب تا قاقم روز
دواج همتش مويي ندارد
دل خاقاني اين زخم فلک راست
که آن چوگان جز اين گويي ندارد