شماره ١٧٧: آباد بر آن شب که شب وصلت ما بود

آباد بر آن شب که شب وصلت ما بود
زيرا که نه شب بود که تاريخ بقا بود
بودند بسي سوختگان گرد در او
ليکن به سرا پرده او بار مرا بود
من سايه شدم او ز پس چشم رقيبان
بر صورت من راست چو خورشيد سما بود
بر چشم من آن ماه جهان سوز رقم بود
بر عشق وي اين آه جهان سوز گوا بود
از وي طلب عهد و ز من لفظ بلي بود
از من سخن عذر و ازو عين رضا بود
بيرون ز قضا و ز قدر بود وصالش
چه جاي قدر بود و چه پرواي قضا بود
هر نعت که در وصف مثالش بشنودم
با صورت وصلش همه آن وصف خطا بود
من شيفته از شادي و پرسان ز دل خويش
کاي دل به جهان اينکه مرا بود که را بود
من بودم و او و صفت حال من و او
صاحب خبران صبح دم و باد صبا بود
تا لاجرم امروز سمر شد که شب دوش
پروانه اي اندر حرم شمع صفا بود
آواز ز عشاق برآمد که فلان شب
معراج دگر نوبت خاقاني ما بود