شماره ١٧٥: آن دم که صبح بينش من بال برگشاد

آن دم که صبح بينش من بال برگشاد
آن مرغ صبح گاه دلم تيز پر گشاد
دولت نعم صباح کن نو عروس وار
هر هفت کرده بر دل من هشت در گشاد
وان پير کو خليفه کتاب دل من است
چون صبح ديد سر به مناجات برگشاد
مرغي که نامه آور صبح سعادت است
هر نامه اي را که داشت به منقار سر گشاد
پيکي که او مبشر درگاه دولت است
در بارگاه سينه من رهگذر گشاد
هر پنجره که تنگترش ديد رخنه کرد
هر روزني که بسته ترش يافت برگشاد
آمد نداي عشق که خاقاني الصبوح
کز صبح بينش تو فتوحي دگر گشاد
بي سيم و زر بشو تو و با سيم بر بساز
کز بهر تو صبوح دوصد کيسه زرگشاد