شماره ١٧٢: اين عشق آتشينم دود از جهان برآرد

اين عشق آتشينم دود از جهان برآرد
وين زلف عنبرينت آتش ز جان برآرد
هر بامداد خورشيد از رشک خاک پايت
واخجلتا سرايان سر ز آسمان برآرد
يارب چه عشق داري کازرم کس ندارد
آن را که آشنا شد از خانمان برآرد
قصد لب تو کردم زلف تو گفت هي هي
از هجر غافلي که دمار از جهان برآرد
در زلف تو فروشد کار دل جهاني
لب را اشارتي کن تا کارشان برآرد
اي هجر مردمي کن، پاي از ميان برون نه
تا وصل بي تکلف دست از ميان برآرد
خاقاني اين بگفت و بست از سخن زبان را
تا ناگهي نيايد کز تو فغان برآرد